بهاران است
تمام لاله های سرخ دشتستان
تمام سبزه های سبز این صحرا
نثارت باد!
در این دشت پر از خون گشته از لاله
در این دریای زنگارین وارونه
که می رقصد درآن ابر سپیدی
خوش خوشک با ناز
نمی دانی که با تو همقدم بودن
چه گلگشتی است!
گلگشت، فرصتی یک ساعته در هر هفته است برای همقدم شدنها، همدلیها، همفکریها و همدرس شدنهایمان ...
گلگشت، از هر دری سخن گفتن است، گفتگوهایی که قرار است به «رفتنها» بیانجامند ...
در دنیایی که هر لحظه، دادهها و اطلاعات دستهبندی نشده، خودآگاه و ناخودآگاه جوان و نوجوان را به بازی میگیرد و او را به ناکجا آبادها سوق میدهد، گلگشت فرصتی است برای به خود پرداختن ...
ساعتی را دور هم مینشینیم و به «خود» میاندیشیم، به بودنهایمان، به شدنهایمان، به راههای رفته و نرفتهای که رؤیایش رهایمان نمیکند ... از «خودمان» میگوییم، از چراهایمان، از سؤالهای بیجوابمان، از ابهامها، از رسیدنها و گاه ماندنهایمان ...
شور نوجوانی از دشتهای گلگون گلگشت همدرسان میرود تا دامنههای پرابهام بلوغ را به سمت قلههای یقین و حرکت درنوردد ...